گاهی دست اتفاق را می گیرم تا نیفتد !!!
گاهی پر و بال افکارم را می چینم و چشمان نگاهم را کور می کنم!!
دلم را پرواز می دهم تا در دامش اسیر نشود غافل از اینکه او در آسمان شکارش کرده!
او میرود و دلم را نیز با خود به غریب ترین و آشناترین سرزمین می برد.
کاش قبل از رفتن به گنجیشک ها بسپارد برق انتظار
را در چشمانشان نگه دارندشاید رفتنش را برگشتی دوباره باشد.
کاش قبل از رفتن آگاهش سازم تا وجودم را پس دهد.
می دانم که آنجا به دیگری سر خواهد سپرد
چشمان نجیبش را از من گرفت بی آنکه بداند بهانه ی بودنم بود .
نمی دانم تا کی کلاغ ها با کاج دوست خواهند بود
گاهی آنقدر عاشقم
که ساعت ها دور خیال بودنش می گردم و
دلم برای دستان گرم و لبخند مهربانش تنگ می شود.
عجیب است که در میان تمام آینه ها فقط او را می بینم.
و گاهی آنقدر سردم
خودم نیز در میان برف ها به خواب زمستانی می روم.
گاهی آنقدر شاعرم
تک تک واژه ها را به تعظیمش وا می دارم و
ماه را مجبور میکنم که فقط و فقط به اتاق او بتابد.
و گاهی آنقدر سنگم
که تمام شمع هارو می شکنم تا کسی نتونه میز شام شاعرانه ای ترتیب بده و
گاهی آنقدر خوبم که ؟ گاهی آنفدر بد که ؟