درد تاریکیست درد خواستن



 

من از نهایت شب حرف می زنم , من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم.

 اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان , چراغی بیاور و یک دریجه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.

 

من اگر خواستم  که باشم چون دوست داشتن را بار دیگر عاشقانه ترانه کنم.

 معشوق من انسان ساده ایست , انسان ساده ای که من او را در سرزمین عجایب میان ذرات زندگی ، ذرات خاک، ذرات غم های آدمی چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت یافتم....

 کسی نبود به من یاد بده ؛ اما من یاد گرفتم که عاشقانه ها را عاشقانه ,

دوست داشتن را پاک

                             و محبت را محبت وار جواب بدهم.

مهربانم؛ تورا خواستم چون ندای قلبم می گفت بخواه , پذیرفتم تورا چون سادگی را در چشمانت  و کلامت دیدم.

 

 

 

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گمشدن در پهنه ی بازارها

 

 

آه ای با جان ما آمیخته

ای  مرا از گور من آنگیخته

چون ستاره باد و بال زر نشان

آمده از دوردست آسمان

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدم هایت قدم هایم به راه

 

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه , ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمینها ی جنوب

آه , آه , ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این, این چیزدگریست

چلچراغی در سکوت و تیره گیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم , من نیستم

حیف از عمر ی که  با من زیستم

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

  

 

آه می خواهم که بشکافم ز هم

آه می خواهم که بر خیزم ز جای

 

همچو ابری اشک ریزم های های

 

ای نگاهت لای لایی سحریار

گاهواره کوکان بیقرار

ای  نفسهایت نسیم نیم خواب

شسته از من لرزه های اظطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

این همه اتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

عشق چون در سینه ام  بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد