هیچ می خواهم !!



خدایا

اشک هایم را هیچ می شماری و هر روز قفسم را تنگ تر می کنی

لحظاتم ثانیه به ثانیه خالی تر می شوند

دستانم روز به روز تنها تر

و قدم هایم بی تفاوت تر

و تو باز هم وجودم را هیچ می بینی.

خواسته ها و نداشته هایم  مدام بودنم را به مسخره می گیرند و غرورم را دست

     می اندازند.

هیچ دستی شخصیت پایمال شده ام را از زمین بلند نکرد و تو هر باری که از من

 می گذشتی ، دانسته نداسته ، خواسته و نا خواسته لگدی نثارش می کردی

و بر هیچ بودنش می افزودی.

فرقی نمیکند که تو از من گذشته باشی یا من از تو

این گذشتن ماست که فردای مرا قربانی می کند.

 من می ترسم

از ادامه این هیچ بودن می ترسم.

 می ترسم باز هم دست نامرئی تو , ای پروردگارم

مرا به گذشته بر گرداند و سر و ته خاطراتم را به هم گره بزند تا منِ ِ محکوم تا ابد زندانی بمانم ، چرا نمی گذاری اعدامم کنند؟!

مردنم را هم هیچ میدانی؟