لالاییت می گمو خوابت نمیره ِ بزرگ می شی گریه کردنت یادت نمیره



سلام خدا.خوبی؟

همیشه وقتی کارت داشتم می اومدم این بالا. حالا فقط اومدم که به خودم و خودت ثابت کنم که سرت شلوغه که...

دیدی خدا . دیدی سرت شلوغه. دیدی این همه آدم از من بهتر از من مهم تر هست که به بدبختی هاشون برسی.

بیخیال من که شاکی  نیستم. راستش دیگه برام فرقی هم نمی کنه.

این آدم های عوضی ای که آفریدی.  به قول یه نفر: فقط یه دهن ِ گشادن که با یه میله به اعضای تناسلی شون وصل شدن. این من نمی گما خودشون می گن. خودشون اعتراف می کنن ، دیدی که خدارو شکر انگار فقط یاد گرفتن که نیاز همین چند تا عضو رو برطرف کنن.

 

چند روز پیش تموم قاب عکسای بچگی مو جمع کردم. گرفتم تو بغلم واسشون لالایی خوندم و خوندم و خوندم تا خوابم برد. راستی  من چرا دارم اینارو به تو می گم ، تو که خودت می بینی.

شایدم چون دلم می خواد خودمم بشنوم.

داشتم می گفتم، کلی عکس بچگیمو ناز کردم ؛ باهاش بازی کردم، گرچه خودمم نفهمیدم دلم واسه کجای اون بچگی مزخرفی که داشتم تنگ شده.خب هر چی بود بچگی بود دیگه.

 انگار قاب عکسهای اون دورانم با من مشکل دارن. یکیشون شکسته بود و ...

خیلی مهم نبود. اینم رو بقیه...

 

بذار یه کم از لالایی رو برات بخونم:

 

لالا  لالا  لالا  لالالالالا

لالاییت می گمو خوابت نمیره

بزرگ می شی گریه کردنت یادت نمیره

لالا  لالا  لالا  لالالالالا

 

از اینا بگذریم اومدم یه خبر مهم بهت بدم خدا.

تا امروز تو گند می زدی به زندگیم از امروز به بعد خودم می خوام رسما کمکت کنم.

اولین قدم اینه که انصراف بدم از دانشگاه. خوبه ؛ نه؟

زدم به هدف. انقدر شکست خوردم شکست دادنو خوب یاد گرفتم. اما اینبار می خوام خودمو شکست بدم.

 

خب حالا به مراحلش گوش کن:

اولین کاری که واسه نابود کردن زندگیه یه آدم می کنی اینه که هدفشو ازش بگیری . هدفشو که گرفتی اون گیج و سردر گم میشه پس میتونی راحت از چپ و راست بهش ضربه بزنی. مخصوصا وقتی امیدشو هم قبلا گرفته باشی. پس اون فقط به عقب نگاه می کنه چون تو آینده ش چیزی نیست. می تونی راحت از پشت یه گلد بکشی زیر پاش اونوقت مثل سگ با سر می خوره زمین.

 

خدا، خدا من و تو تیم کاملی می شیم. بیا زندگیه منو خراب کنیم. من نقشه می کشم تو اجراش کن. من متخصص نابود کردم تو هم که قادر مطلقی.

یه نگاه به من بنداز شدم مجموعه ای از احساس های متضاد. خواستن و نخواستن. موندن و رفتن. مردن و نفس کشیدن. فرار و مبارزه.

اما نه اینبار نه. مبارزه ای در کار نیست. بسه هر قدر واسه هیچی جنگیدم. خوشحال نباش خدا نمیرم . مطمئن باش در نمیرم. یاد گرفتم که موقعیت امروز رو به امید چیزی که شاید فردا داشته باشم خراب نکنم.

خطایی هم ازم سر نمی زنه، دنبال این نباش که می تونی واسم گناه جمع کنی، درسمو خوب بلدم،

درسته دلم واسه زندگیم نمی سوزه اما واسه خودم که می سوزه. می خوام گند بکشم به زندگیم، به خودم که نمیخوام گند بزنم.

 

ما حساب بی حسابیم خدا.

من بنده ای خوبی نبودم ، یه جاهایی بیخیال شدی ، یه جاهایی هم همچنین زیر پاییم دادی تا لبه ی پرتگاه سکندری خوردم اما خودت یادت بود به موقع بگیریم.

اما هر کاری کنی و نکنی تو خدایی، من بنده ام.

تو خدایی باید ببخشی،

 

یادم به بخشیدن افتاد:

 میگما خدا فکر کنم وقتی از روح خودت تو وجود من دمیدی این قسمت بخشش و گذشت رو یادت رفت، تقصیر من نیستا اما نمی دونم چرا اینقدر عوضی شدم که کلی کیف می کنم وقتی انتقام میگیرم. خودمم داغون میشم اذیت می شم .

 امشب بلایی به سر داداشم آوردم...

یکی نیست به من بگه چی از جون این آدم ها می خوای. چرا بدبختی هاتو سر اینا خالی می کنی؟

 

فکر کنم سر یه ماه نشده من تو این خونه نابود می شم. یه نگاه به خودم که می اندازم یاد دراکولا می افتم. هی داغون می شم میمیرم اما هنوز زنده ام. همش خردم میکنن، می شکننم اما باز هم همونم ،بازم درست میشم !

 فقط هنوز به مرحله خون خوردن نرسیدم! با این نفرتی که نسبت به آدم ها دارم اونم از من بعید نیست ، باید امتحان کنم.

 

 یاد کلمه ی" فرقی نداره" و " مهم نیست" که می افتم خنده ام میگیره، می دونی چند نفر آدم سعی کردن به من ثابت کنن که " همه چیز مهمه" که "فرق داره".

چقدر سعی کردن این دو تا کلمه رو از دهن من بندازن. مثل اونایی که می خواستن نزارن من داریوش گوش کنم، چقدر تحریم شدم.

اما الان بازم با همه وجودم فکر می کنم که هیچی تو این دنیا برام مهم نیست و نمی تونه باشه و مطمئنم که دیگه بود و نبود هیچ کس یا هیچ اتفاقی فرقی نمی کنه.

تازه یه کلیپ خیلی غمناک از آهنگ های داریوش با عکس های خودم درست کردم که جون می ده واسه روز وفات من، خودم که میشینم نگاش می کنم غصه ام میگیره. فکر کنم خیلی طولانی شد. میتونم همین الان همشو پاک کنم ، مثل قطره های اشکام.

بازم کسی نمیفهمه؛ بازم بین منو و خودت و آسمون می مونه اما الان می خوام بزارم تو وبلاگ .

نمیدونم چرا همچین کاری میکنم؛ تو میدونی؟ خب چرا؟

چون من یه عوضیه مزخرفم ، دیگه چی؟

نفهم و بی شعور هم هستم؟

همه اینارو که خودم بهت گفتم، غیر از این چی؟

می خوام برم بخوابم قربان البته اگه خوابی در کار باشه، تا صبح که دارم ساعت میزنم، آفتاب که میزنه تازه بدن  یادش میاد باید بخوابه، جای خواب هم یه مشت مزخرفات میبینه که از صد تا بیدار موندن بد تره.

اشکال نداره. فقط یه چیز خدا

< بیا امشب یه خدایی کن که من تو خواب نمیرم!>

نمیتونم اون دنیا هم همش بدبختی بکشم، از فردا می خوام بازم نماز بخونم و .... خیلی کارهای دیگه که خودت میدونی . یه جوری سر و ته زندگیمو هم بیارم که نخواد اون دنیا هم زجر بکشم، خودت که داری میبینی دیگه جون ندارم. واقعا دیگه جون ندارم، دیگه تحمل زجر کشیدن هم ندارم. چه جسمانی چه روحی.

پس ازت خواهش میکنم  حتی اگه من آشغال ترین و ب مصرف ترین بنده ای هستم که آفریدی

< لطفا فعلا بیخیال من شو،ازت خواهش می کنم،>

باور هیچ طوری نمی شه یه بار ، بیبین فقط یه بار حرف منو گوش کنی ، خواسته مو بر آورده کنی.

ناسلامتی منم بنده تم، به خواست خودم که دنیا نیمدم، به دست و پاتم نیافتاده بودم که منو وارد این دنیای کثافت آدم ها بکنی، خودت پرتم کردی این دنیا...

حالا یا بذار زندگی کنم، یا یه مدت صبر کن یه چیزهایی چمع کنم واسه اون دنیا آماده باشم.

 

این نه شکایت نامه بود نه ناشکری یه بنده ی ناسپاس.

خود خدا خوب می دونه من چی میگم ، چی میخوام؛ یا حتی چرا و چه جوری.

خودشم می دونه که بی همه چی یا با هیچی من همه جوره مخلصشم.