قصه یه دخترک که همه دوستش داشتن و اما اون دوست هیچ کس نبود.

 

 یکی نبود و هیچکی نبود, یه خدا بود و سقف عجیب که همه بهش می گفتن آسمون ,

یه زمین بود و یه شهر و یه غریب, با یه جاده که مسافری نداشت.

توی این شهر غریب , زیر سایه ِ دو تا بید بلند , که هنوز مجنون مجنون نبودن , یه کسی شاید مث یه دخترک همیشه دنبال گمشده ش می گشت.

اما اون گمشده شو ندیده بود , فقط از شدت غصه غروبا , یه چیزی مثل بلور لای اشکاش می شکست و روی گونه هاش می ریخت.

گونه هاش از غم اون که نمیدونست کیه خیس بارون میشدن.

چند تا پاییزم گذشت و هنوز دخترک قصه ما , مات و مبهوت و اسر نگاهش به جاده بود.

دستشو به دست هیچکس نسپرد.

هر روز از پرستو ها میپرسید : مسافرش , همون که نمی دونست کیه , کی می رسه؟

اما دخترک نشونه ای نداشت. نمی دونست اونکه قرار بیاد با چشاش چند تا گل سرخو جادو می کنه؟باز نگاش به قلب چند تا شاپرک تیر می زنه؟

اصلا اون میاد؟

دخترک دیوونه بود , دیگه طاقتش مث عمر گل ها پژمرده بود و پرپر شده بود.

یه شب نیلی و شفاف , تو یه زمستون بیرنگ , وقتی همه ی آدمها تو رویاشون بودن ؛ دخترک دستشو برد به آسمون , با همون لحنی که برگای مسافر با درخت حرف میزنن , با خدا غرق تمنا شد و از وسط درد دلش یه چیزی مثل یه قاصدک نقره ای با یه پرواز لطیف از رو آسمون آرزوش گذشت. دخترک عاشق عاشق شد و چند تا قطره اشک پاک لبای غنچه ی آرزوشو تر کرد و گذشت.

دخترک فهمیده بود یه کسی که مثل هیچکس نیست , یه روزی مثل یه رویای عجیب میاد و رو غصه هاش خط می کشه , مشقای صبرشو امضا میکنه , زبون فرشته های عاشق رو یادش میده. میاد و  رو کوه خستگیهاش از آرامش بیستون میسازه . اما اون کیه؟

کی میاد؟ میتونه عاشقه سادگیه دخترک بشه؟ بلده بتونه عاشق با شه؟

آدمای سرزمین دخترک همشون قهوه ای و  سیاه بودن , شایدم یه دسته شون خاکستری, مثل غمی که رو برف های زمستون می شینه. اما دخترک خودش چه رنگی بود؟

هیچ کس جواب این معما رو بلد نبود. دخترک با بچه ها تو کوچه ها دوست نمی شد. دخترک تو بازیا همیشه داوری میکرد . دخترک دوستی نداشت شایدم داشت اما اونارو دوست نداشت. با اونا هم غصه نبود , درد اونا سفید و غصه ی دخترک سیاه سیاه.

اون دخترک ها آدمهای عجیبی بودن. نه؛ اصلا شاید آدم قصه ی ما دخترک عجیبی بود.

اون عاشق چشمای خیس و دلای ابری و پاک بود که میخوان بدون بال با یه اشاره

برسن به آسمون اما دوره راهشون.

دخترک به جاده به پنجره سپرده بود که اگه یه روزی ی چیزی مث یه نور پاک از مسیر انتظارش گذشت, نذارن بازم بره.

 بهش بگن اینجا یکی , پشت چندتا در بسته زیر این سقف کبود, عمریه منتظر یه مسافره.

 

روزا مثل هم گذشت ,دخترک چاره ای جز دعا نداشت . اما دنیا واسه اون همیشه این جوری نموند !

یه روزی که مثل هیچ روزی نبود. یه فرشته ... یکی که مثل هیچ کسی نبود. با دوتا چشم نجیب که دل تموم آدم ها رو مبتلا می کرد. با یه لبخند صورتی قشنگ , که اونو از خدا به ارث برده بود , اومد و واسه همیشه دلدخترک رو برد عوضش غصه هاشو ازش گرفت.

دخترک حالا دیگه تنها نبود , اون حالا یه چیزی داشت ,که مث عروسک های بچه های همبازیش دیگه خریدنی نبود , چون خدا اونو برای دخترک آورده بود.

همونی که دخترک سفارش شو به جاده کرد؛ عاقبت اومد و موند. خلاصه قهرمان رویاهای سبزو آبی , دل دخترک برد به یه جایی که نمی دونست کجاست , شاید یه جا از کهکشون های آسمون دورتر, یه جا پشت آخر دنیا , یه دورتر از ستاره ها.

دخترک با عشق این فرشته ی مهربون و ماه موندنی , خیلی بی بهانه زندگی می کرد.

 دخترک فقط با عشق این فرشته رفع تشنگی میکرد.

اما دخترک یه غصه داشت رنگ گل های بنفشه تو غروب ؛ رنگ بغضی که شقایق میکنه؛ رنگ پرواز یه قو از رو یه دریاچه ی سرد , پسرک میگفت.

اگه یه روز یا یه شب تلخ , اون سوار بالای سرنوشت بشه , اگه تقدیر اونو یک جا ببره.

که یه دختر دیگه , شبا دعا کرده باشه. اگه اون قبول کنه , بخواد با سرنوشت بره بره پیش اون دختره.  عاشق هم بشن , اگه وقتی رفت دیگه یادش بره . یه کسی پشت یه انتظار زرد , داره از دوری اون این جوری پر پر می زنه. اگه من مثل جزیره های  دور دریاها , توی خاطرات اون واسه همیشه نا پدید  بشم. , اگه اون یادش بره , یه جوجویی دیوونه شه.

اگه از پیشش بره دق می کنه , من دیگه غصه هامو به کی بگم؟

 

دخترک  یه مدتی توی بهار ,شب و روز کارش همیشه گریه بود , چاره ای جز این نداشت.

دخترک فقط به حرفای فرشته گوش می داد . زندگیش بود و همین یه دلخوشی کسی که از آسمون از اون بالا اومده بود. تا نذاره دخترک بیشتر از این بین آدمای خشک و قهوه ای بی پناهی بکشه .حالا دخترک دوباره مثل قبل داره از زندگی و آدما نا امید میشه. حق داره.

 اون فقط همین یه عشقو توی این دنیا داره.

 جون هرچی گل نیلوفر تنها که توی مرداب خوابیده , شماها بهش بگین کجا صبوری میفروشن؟

خلاصه زندگی این پسرک گل خارا و گلای کوچیک حقیقته که توحاشیش فقط با خط سرخ یه کسی از آسمون نوشته جوجویی جون بمون.  تو بری موندن من معنی دیوونگیه.

 آخرین حرفم اینه:           تو بری آخر این زندگیه.

 

 

همه دوست دارن ولی هرگز نه به اندازه ی من.