باید رفت
بیاندیش
جمله ایست صادقانه
چشمان دقیق و عمیق مرا بنگر
چشمان خسته و راستگوی مرا بنگر
من از میان تاریکی
از کوچه ی سرود عاشق آمده ام
و حس دوست داشتن را از تمام قلب های کوچک و عاشق
گرفته ام
با من بیا تا آن را صمیمانه به جنگل های خاموش و رازدار بسپاریم.
تا دگر قلب تنهای مرا به این بهانه نیازاری
دیگر با من از عشق نگو
قصه ایست تلخ
باید شنید و رفت...... بگذریم...... باید گذشت.
من به ان نقطه ی دور مینگرم
به ان نقطه ی دور دور دور
که دیگر امیدی نیست برای ماندن برای زیستن
من به خیال نمی اندیشم
به رویا و تصور
من منتظرم که شاید زمانی نه چندان دور....دور
مردی با قلب بزرگ به وسعت تمامی آبهای زمین
مردی از سرزمین بیگانه
راز این قلب غمگین مرا در چشمهایم ببیند و بعد مرا به سرزمین مردمان ساده و خوشبخت ببرد.
***
میان تاریکی
تو آمدی
و من از ورای چشمهایت تمام وجودم را دیدم
که از تاریکی میگریخت
و حسی مثل حس ترس از تاریکی
درونم نطفه می بست.
و من حس کردم چیزی درونم
مثل حس گریستن
پشیمان است و گریان
***
اما قلب تنهاییم به بهانه ای در تاریکی ماند و من جفت شب شدم.