یک پنجره برایم کافی ست.

همیشه با همه چیز کنار بیا . فرار نکن. به خاطر داشته باش که زمین به طرز احمقانه ای گرد است...

یک پنجره برایم کافی ست.

همیشه با همه چیز کنار بیا . فرار نکن. به خاطر داشته باش که زمین به طرز احمقانه ای گرد است...

آن شب ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه



 

 

                                                

 

شاید اگر آن شب ساعت 12و چهل  و پنج دقیقه, با هزاران لحظه فاصله , از پشت آن صفحه بی روح او را ندیده بودم و باور نکرده بودم که من هم میتوانم دوست داشته باشم؛ هنوز نمی داستم این ما هستیم که عشق را انتخاب می کنیم نه عشق ما را.

 

فکر  کردم که اگه تنها باشم میتوانم چشمهایش را بهتر پیدا کنم و لبخندش را بهتر به یاد بیاورم و اگر گرمای اتاق را ترک بکنم میتوانم حرارت او را بهتر تشخیص بدهم.

 

خیابان سرازیر را تمام کردم , زیر آخرین درخت ایستادم به تماشای دریا. یکی دیگر از مشخصات دریا این است که فکر  میکنی وقتی که به دریا می رسی دنیا را تمام کرده ای و فکر میکنی که آنطرف دریا اول دنیاست و اول دنیا قشنگ تر است و فکر میکنی در اول دنیا دیگر گرفتن دستای عشق جرم نیست. آسمان آنجا به انسان ها هم اجازه پرواز میدهد بی آنکه بالی داشته باشند. همه از ابر ند نه از خاک بین هیچ پنجره ای دیواری نیست و هیچ پرنده ای قفس ندارد. اول دنیا کلاغ ها بر سر کرم خاکی با هم دعوایشان نمی شود ، همه بی واسطه عاشق معبودند و بی اجبار پرستش می کنند.

خدا انسان های بدبخت را از بقیه جدا نکرده همه از یک آب می نوشند و از یک هوا نفس می کشند. آنجا مشکی مشکی تر است. ماهی ها کمتر گریه می کنند و روی هیچ چیز خاک ننشسته است...

برف بند آمد و مهتاب شد. همراه برف و شب من فکر می کردم به ساعت 12 و 45 دقیقه که او را دیدم  و باور کردم هنوز دوست داشتن ساده ترین کاری است که می توانم بکنم.

سگ های آبی روی آب در جستجو بودند و می دیدم که هم دیگر را دوست دارند و یقین داشتم که آنها از آن طرف دریا آمده اند.

از اینکه هنوز سگ های آبی بیدارند و شب چیزی را برایشان تمام نکرده است ،احساس کردم آنها شعورشان از من بیش تر است.

من شب های زیادی را بایستی بیدار می ماندم و نتوانستم.

 

ماه کاملا بالا آمده بود و روبرویم همه جا دریا بود. چیزی بین آخر و اول دنیا. داشتم فکر های دیگر را شروع می کردم که خیلی انطرف تر پشت تصویر ماه روی آب لکه ی سیاهی را دیدم که امنیت دریا را به هم می زد.من هیچ وقت ماه را موجودی مرده نپنداشته م آن شب هم حس کردم ماه نفس می کشد اما این بار سکوت بیش از حدش پر دسیسه بود. چیزی کم شده بود و چیزی زیاد.

کم کم لکه ی سیاه به لب دریا می رسید . من بیگانه ای را دیدم که پشت به من تا گردن در دریا فرو رفته بود. برای اینکه به فاصلمان صورتی قطعی بدم با صدای بلند  گفتم: به سردی عادت دارید؟ جوابی نداد.

خواستم قبل از اینکه توهینی کرده باشم برگردم به پشت پنجره های تاریک خانه ام و بعد از پنجره به بیرون نگاه کنم. اما همین که پشتم به دریا شد سنگینی ماه نشست بر روی دوشهایم. تا جنبیدم مجبور شدم به صدای شکافتن آب پشت سرم نگاه کنم بیگانه با حرکتی تند از آب بیرون پریده بود.برهنه بود و صورتش را سایه ی سرش پوشانده بود.

 پرسیدم چه می خواهی ؟ جوابی نشنیدم.

دستانش رادیدم که به چیزی اشاره می کرد . رد انگشتانش را

گرفتم به قلبم می رسید ، اگر قبل از ساعت 12 و 45 دقیقه آن ا ا من میخواست با بی خیالی به او می بخشیدم اما حالا این قلب مال من نبود. آن را در سینه ام پنهان کردم و آهسته به راه افتادم او با فاصله ی معین  دنبالم می کرد. یک ساعت بود  که من بروی برف ها ی ساحل در حرکت بودم و او با خونسردی مرا تعقیب می کرد. در دلم گفتم "من که کوشیدم به تو اهانتی نشود اما تو خواسته ی نابجایی داشتی." اما حتی در دلم نیز جوابی نشنیدم. نزدیک صبح بود که دیدم خستگی مرا وادار به اقدامی جدی تر می کند اما همین که به یک اقدام قطعی فکر کردم بیگانه ناگهان خیزی برداشت و خودش را به من رسانید.حالت بی چون و چرایی بود. درست در هنگامی که دستهایش را دور گردنم یا شاید دور قلبم می پیچید.کارد دسته صدفیم را که استثنائا آنروز همراه داشتم در بدنش فرو کردم. آهسته در حالی که دسته کارد را گرفته بود روی پاهایم افتاد و شنیدم یا دیدم گه گریه می کند. کارد را نتوانستم از تنش بیرون بکشم. ناچار او را سوار  آب دریا کردم و سگ های آ بی او را با خود بردند.

سال ها بعد به سفر دوری رفتم. آنجا در قفسه ی خاک گرفته ی دکانی کاردم را شناختم . بیگانه ای برایش سفارش ساختن جلد داده بود.

می گفتند شبی به دریا زده بود تا دلی پیدا کند ، هرچه به او گفته بودند که آنطرف دریا دل های مرده اند باور نکرده بود. صبح او را در حالی که سعی میکرد کاردی را که در تنش فرو رفته بود در آورد پیدا کردند.

او دیگر هیچ وقت نتوانسته بود شنا کند.

 

صاحب دکان آدرس او را به من داد , نمی دانم چرا رفتم به دیدنشاما وقتی مرا دید به شدت رنگش پرید گفتم همه چیز را . از گذشته ، از ساعت 12 و 45 دقیقه ، از خودم و از تو ، از قلب نداشته ام. ناگاه چشمم به جای خالی قلبش افتاد. او هم امانت دار کسی بوده ، چرا امانتش را پس داده بود؟

تا فهمید به رازش پی بردم در را محکم برویم بست. این آخرین باری بود که او را دیدم.

بعد ها شنیدم که می گفتند و دوباره به دریا زده  بی آنکه بتواند شنا کند در حالی که کاردی دسته صدفی را در بدنش فرو کرده بوده!

اما من هنوز بودم بی آنکه بهانه ای داشته باشم برای بودنم. باز هم به ساعت 12و 45 دقیقه فکر می کردم در حالی که دیگر تورا نداشتم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد