یک پنجره برایم کافی ست.

همیشه با همه چیز کنار بیا . فرار نکن. به خاطر داشته باش که زمین به طرز احمقانه ای گرد است...

یک پنجره برایم کافی ست.

همیشه با همه چیز کنار بیا . فرار نکن. به خاطر داشته باش که زمین به طرز احمقانه ای گرد است...

مرگ من فرا رسید



مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار الود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزهای دیگر

سایه ای از امروزها و دیروزها

 

مرگ من امشب فرا رسید

 

دیدگانم همچو دالان های تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد و غم

 

میخزد آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد میارم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاک میخواند  مرا هردم به خویش

میرسند از راه که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانه ام نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگاه به یک سو میروند

پرده های تیره ی دنیای من

 چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من , با یاد من , عاشق خسته ای

در بر آینه می ماند به جای

تارمویی نقش دستی شانه ای

 

میمیرم از خویش و میمانم زخویش

هر چه بر جای مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افق ها , دور و پنهان می شود

 

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

میفشارد خاک دامنگیر

 

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعد ها نام مرا باد و باران

نرم می شویند از رخسار سنگ

 

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام ننگ

 

*

جسمی افتاده کنار جاده ای . بی دست , بی پا ,

دست هایش را نیاز دستی شکست.

پاهایش را نرفتن و نرسیدن گرفت.

 

کسی مُرد این لحظه ,

کسی با رفتنش زنجیر  عشق و زندگی را گسست.

 

 هرکس گذر کرد از اینجا به خیال زنده بودن لگدی زد به پیکر

 بی روحش .

باد با خودش برد اشکهای آخرش.

 

 آسمان آنقدر در آغوشش نگرفت تا زمین او را ربود.

و چشمهایش را جایی بردند که دیگر عشقی نباشد و لحظه ی وصالی.

 

باران ها آنقدر نیاریدند تا اشک هایش را همه دیدند.

 

او خواب رفت  و هیچ کس نفهمید که خواب او همان مرگ است

چون نفسش هنوز گرم بود و چیزی درون سینه اش می تپید.

 

او خوابید مثل دخترک کبریت فروش , خوابید تا هیچ کس نفهمد شب قبل در پناه کبریتی تا کجاها رفته بود و به کی رسیده بود.

 

او رازی را با خود میبرد که هیچ کس کشفش نکرده بود.

فقط او میدانست و  او.  چیزی که در دنیا فقط دو نفر میدانستند.

فقط او  و  او. حتی خدا هم نمی دانست. چه لذتی دارد.

 

لبخندی زده بود لحظه ی وداع که فقط آسمان آن را شناخت , چشم هایش از قبل بسته بود , بسته بود به خیالی ناب.

           اما هیچ دستی لبخند گوشه ی لبش را نتوانست بگیرد.

با چشم های بسته خداحافظی میکرد با زندگی.

 

بدرود مسافر بی جاده.

بدرود کوچه ی بن بست من.

بدرود بهانه ی بودن.

تو رفتی . منم رفتم

اما باز هم تو هستی , منم هستم.

بدروذ تمام لحظه های عاشقانه.

بدرود تمام لذت آشنایی و عاشقی.

بدرود امید.

بدرود لبخند.

بدرودی با تمام آنچه مرا به زندگی بسته بود.

*



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد