یک پنجره برایم کافی ست.

همیشه با همه چیز کنار بیا . فرار نکن. به خاطر داشته باش که زمین به طرز احمقانه ای گرد است...

یک پنجره برایم کافی ست.

همیشه با همه چیز کنار بیا . فرار نکن. به خاطر داشته باش که زمین به طرز احمقانه ای گرد است...

دورانی که همه ی ما آرزو داریم دوباره تکرار بشه.

 

 وقتی دلتنگ وارد اتاقم می شم از بین عطرهای مختلف فقط یه بو هست که منو می کشونه سمت جالباسی واز بین تموم این لباس ها فقط دست می برم و و یه مانتوگشاد و یه مقنعه سبز رو برمی دارم .

 می شینم یه گوشه محکم می گیرمشون تو بغلم ؛ دلم می خواد اینقدر توی این سبزها گم بشم تا برسم  به درخت های حیاط مدرسه .

  ازاون بالا که نگاه می کنم دسته دسته بچه هارو می بینم که روی زمین نشستند.اون موقع بهش میگفتیم:: نشست قورباغه ای ! 

 و زیر ردیف درخت ها همه دوتا دو تا , انگار با رنگ صندلی ها یکی شدند.

 بال می زنم... بال می زنم...می رم گوشه ی مدرسه , همون خلوت آشنا , یه باریکه ی سبز , چند تا درخت توت و سکوها. هر وقت هر کی دلش می گرفت می رفت اونجا , سرشو می ذاشت رو شونه های یه دوست و آروم آواز بارو ن می خوند .اینقدر می خوند و می خوند که حتی دیگه ناقوس بد یمن کلاغ ها هم شنیده نمی شد, حتی صدای زنگ خلوت شکن هم نمی تونست آوازشو قطع کنه.

دلم بیشتر می گیره از اونجا هم پر می زنم . یه زمین مربعی و بازم نشست قورباغه ای .

اما پشت این درخت ها که همدیگرو سخت در آغوش گرفتن تا بتونن یه پناهگاه دنج و تاریک درست کنن صدای خنده میاد . چند تا قورباغه ی شاد - بهتره بگم چند تا مهربون که غصه هاشونو توخلوت اتاق خودشون جا گذاشتن تا نتونه لذت لحظاتشونو حروم کنه - به اینجا پناه آوردن .پوست سبزشونو کنار گذاشتن .زیر این پوست سبز چقدر با هم فرق دارن . ولی هیچ کدوم اهمیتی نمی دن همشون دست دارن تا دستای همو بگیرن.پا دارن تا با هم راه برن . چشم دارن .گوش دارن و از همه مهم تر احساس دارن.

و همین کافیه واسه بودن واسه با هم بودن.

بین این شلوغی می شه صدای قهقه های خیس رو شنید وبازم آب سرد کن و آب بازی های کودکانه , بعدشم ساعت ها تو حیاط چشم امید به خورشید دوختن تا بتونن برگردن سر کلاس.

یادش بخیر کارگاه کامپیوتر, دلم واسه همون تنها سیستمی که کارت صدا داشت تنگ شده . واسه بزن و بکوب های بی صدا !

واسه منفی انظباتی و زمزمه های 38 نفره که می گفت: می ارزید.

دلم می خواد فقط یه بار دیگه بشینم رو سرامیک سفید کف کارگاه .دلم می خواد یه بار دیگه وقتی          می خوام بشینم یکی صندلی رو از زیر پاهام بکشه!

وقتی یه برنامه رو با هزار زحمت می نویسم ،و هنوزم ذخیره ش نکردم،دلم می خواد یه دست آروم دکمه ی RESET رو فشار بده.

دلم می خواد یه بار دیگه وقتی معلم یه برنامه 200 خطی رو نوشته یه لحظه که پای سیستم بلند می شه یه فرمان write :integer;

اولین خط اضافه کنیم تابرنامه هیچ خروجی نداشته باشه .و وقتی اون بیچاره گیج وخسته بلند می شه بره آبی به صورتش بزنه. فرمان رو پاک کنیم !

 

دلم پر می زه تا تو سالن امتحانات صندلی های پشت سر هم وبچه ها که به هر بهونه ای می خواستن از تو سالن در برن ، تو زمستون بخاری رو خاموش می کردن تو تابستون کولر رو !

امتحان دادن تو کلاس یه دنیای دیگس . حس صمیمیت و مشورت بیش تر حاکم .!اون تقلب های روی دسته ی صندلی و قیا فه ی اون کسی که جاشو عوض می کردن.

 

2 سال ، 2تا 365 روز . روزی 8 تا 10 ساعت . کم نیست ، یه عمره....

 

حتی ناهار خوردن های دسته جمعی....

چند تا میز ، چند تا ظرف ، چند تا بوی مختلف ،دوغ ، سالاد ، ترشی ! آدم رو وسوسه می کرد و بعدشم یه دل درد حسابی و داروخانه ی سیار مری !

یادش بخیر،وقتی از در کلاس می اومدیم بیرون و می خواستیم از راه رو ها رد شیم یه نخ موی هیچ کس بیرون نبود ولی وای به حال روزی که ناظم بدجنس یه دفعه می پرید و سط کلاس!

sms بازی های سر کلاس : وقتی معلم به پایین بودی سر یکی شک می کرد ، هیچ کس نمی فهمید چه جوری موبایلش دست به دست می شد تا می رسید اون سر کلاس و تو لوله ی بخاری جا می گرفت !

من یادگاریمو دارم یه تکه از یه نوار فیلم ویدئویی پاره شده ، که شیطونی های یه روزه ی 38 تا دختر رو واسه روز معلم نشون می داد. ولی بهتر که پاره شد ،هیچ کس نمی دونست به کجاها می رفت و....  همون 38 تا تکه از نوارش برای به یاد آوردن و دیدن اون فیلم تو ذهنمون کافیه.

 

هنوزم یه صدا تو گوشم تکرار می شه ، " هر اتفاقی عکس العمل ، عملیه که ما انجام دادیم."

نمی دونم شما چند بار تو زندگی تون به این حرف رسیدین یا این جمله شما رو از انجام کاری منصرف کرده ..... بی خیال.....

بال هامو می کشم روی صندلی ها ، یاد ِ صندلی نشین های ته کلاس ،۲  ضلع صدا خیز !!

 

پنجره هایی که به خیابون باز می شدن و تقلایی که بچه ها برای باز کردن یا پیدا کردن یه راهی واسه دید زدن خیابون ، می کردن. ار پشت شیشه مسخره کردن دخترا و پسرا !

راستش منم کم کم حس کردم واسه اوقاتی که می خوام تنها باشی راه حل خوبیه ، کنار پنجره بایستی و آدم ها رو نگاه کنی.بعضی تند تند راه می رن . بعضیا بی خیال ، انگار براشون فرق نمی کنه الان بپیچن با راست یا چپ .

به قیافه هاشون .به اخمهاشون که یهو گره می خوره. به خیابون به مغازه ها ، به این بودن ، به این جریان تند بودن ، به صف شیر و به تمام تلاشی که آدم ها برای زنده بودن می کنند. واقعا ارزششو داره ؟

وقتی می ری به بالا ترین نقطه ای که بهش دسترسی داری ،  از اون بالا آدم ها دیگه هیچ فرقی ندارن ، همه یه رنگن ، یه اندازن ، یه شکلن.  مثل روز اول . آدم ها همون آدم ها و حوا ها همون حوا ها . فقط این تعداد مارها و سیب های ممنوع که زیاد شده !

به حال من و تو فرقی نمی کنه ما بی تفاوت نگاه می کنیم.

خوش به حال خدا ، خدا تو چه حس غریبی داری . تو بی تفاوت نیستی ، تو نگران به بچه هات می نگری ، فکراشونو می خونی، قسمت های بدشو پاک می کنی . بیراهه هاشو آسفالت می کنی. اما اونا به خاطر این زمین های آسفالت شده ، این بی راهه های بی خطر ، خودشونو مدیون علم و تمدن می دونن

 نه مدیون تو!

گاهی سرشونو بلند می کنن اما واسه اینکه بلندی یه برج رو ببینن یا یه هلیکوپترو که خیلی به زمین نزدیک شده ، می ترسن یه دفعه رو سرشون سقوط کنه آخه هنوز چیزی واسه اینکه با خودشون ببرن جمع نکردن .وقتی نگاشون می رسه به آسمون خجالت می کشن و سرشونو سریع می اندازن پایین. اما بازم  بی تفاوت فراموش می کنن.

بیش تر از قبل حالم از این آدم ها به هم می خوره ، خدا رو شکر می کنم که حداقل فعلا بینشون نیستم.

                                                         * * *

صدای زنگ مدرسه با صدای مامان همراه می شه تا منو از بین لذت بخش ترین خاطرات گذشته م بکشن بیرون.

                                                      

و من باز بس دلم تنگ است             وهر سازی که میبینم بد آهنگ بدآهنگ است

کاش میشد ره توشه بردارم              قدم در راه بی بازگشت بگذارم

            ببینم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟!

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد